loading...
ردپای دوست
سپید ه ی صبح بازدید : 104 پنجشنبه 15 مهر 1389 نظرات (0)

پیرزنی در خواب به خدا گفت:

 «خدایا من خیلی تنها هستم. آیا مهمان خانه من می شوی؟»

ندایی به او گفت که فردا خدا به دیدنش خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به آب و جارو کردن خانه

 کرد، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد

 بود،پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

 ....

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در

 رفت و آن را باز کرد.پشت در پیرمرد فقیری بود. پیر مرد از او

خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد فقیر

 داد زد و در را بست...نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد.

 پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از

 او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را

بست و غرغر کنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن

 بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد

ولی اینبار نیز زن فقیری پشت در بود. زن فقیر از او کمی پول

خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد.

 پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد زن فقیر را دور

کرد.شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و با ناراحتی سر

به آسمان بلند کرد و به خدا گفت: خدایا، مگر تو نگفتی که امروز

به دیدنم می­آیی؟

جواب آمد که من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به

روی من بستی!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
چشم کوچک است برای دیدن . گوش کوچک است برای شنیدن . زبان کوچک است برای گفتن . عقل کوچک است برای اندیشیدن . دل هم کوچک است برا ی عاشق شدن . . . تلاشی کن که با تمام وجود ببینی , بشنوی , بگویی , بیاندیشی و ... عاشق شوی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 45
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 51
  • بازدید سال : 623
  • بازدید کلی : 2,112
  • کدهای اختصاصی