بارون شدید شده بود ودستاش بوی گل گرفته بود چادرمشکیش تمام قبروپوشنده بود توانی برای بلند شدن نداشتاما هرطوری شده یکی ازدستاشو به زمین تکیه دادوبلندشد سرش روکه ازقبربرگردوند چشمای گودرفته وقرمزش دیده میشد اشکای روی گونش باآب بارون شسته میشدن باصدایی گرفته ولرزون گفت: بالاخره رفتی منم تنها گذاشتی نه....نه عیبی نداره ولی بگوبااین بچه ای که توی شکمه منه چی کارکنم جواب شوچی بدم بهش چی بگم . چادرشو روی سرش جابه جا کرد واین بارصداشوبلندترکردوفریادکشید: چرا جوابمو نمیدی چراهیچی نمیگی د... یه چیزی بگو توکه خوب بلدبودی حرف بزنی توکه گفتی همه چیزو درست میکنی حالا من جواب مردمو چی بدم کجا گذاشتی رفتی هان... . دیگه نمی تونست بیشترازاین اونجا بمونه اشکای صورتش رو پاک کردوبه راه افتاد میخواست تمام راه روبدوه خشش برگهایی که زیرپاهاش جون میدادن خاطره ها رویکی یکی جلوی چشماش زنده میکردن...
درباره
داستانک های من ,