loading...
ردپای دوست
سپید ه ی صبح بازدید : 94 دوشنبه 12 مهر 1389 نظرات (0)

یکی ازبزرگان درحضور جماعتی کثیر ازمردم اندرز می داد وآنان رابه راستی ونیکی فرا می خواند .ناگهان مردی برخاست وگفت: هان ای بزرگی که راه راازچاه می دانی ومردمان را به حقیقت رهنمون می شوی درازگوشم راگم کرده ام لطفی بکن وبگو کجا پیدایش کنم؟اندرزگوبی درنگ درپاسخ وی گفت:

اندکی صبرکن ودندان برجگر بگذاربه زودی پیدایش می شود. وی درحالی که به اندرز گویی خود ادامه می دادوبه آنان می نگریست روبه جماعت مشتاق فریاد زد : ای مردمان هرکه درمیان شما تاکنون مهر کسی یا چیزی به دل نداشته ازجای خویش بلند شود! ناگهان پیری فرتوت ازمیان آنان برخاست وگفت: سرورا !تا حال درعلم مهرورزی خام دست وناشی ودرزندگی تنهاوبی کس بوده ام . باآن که سن وسالی برمن گذشته هیچ گاه دلم درهوای کسی یا چیزی نتپیده واحساس دوست داشتن دیگران را نداشته ام ازرنج فراق وهجران ودوری هم هیچ نمی دانم وحتی حتی تصورآن مهرورزی که شما میگویید رانمی توانم بکنم .اکنون لطف کن وبه من بیاموزش!! اندرزگو دراین حال روبه مردی که درازگوشش را گم کرده بود کرد وگفت: چه نشسته ای ؟!!!!این جاست ...این جاست آن درازگوشی که دنبالش بودی بیا ببرش!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
چشم کوچک است برای دیدن . گوش کوچک است برای شنیدن . زبان کوچک است برای گفتن . عقل کوچک است برای اندیشیدن . دل هم کوچک است برا ی عاشق شدن . . . تلاشی کن که با تمام وجود ببینی , بشنوی , بگویی , بیاندیشی و ... عاشق شوی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 45
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 28
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 54
  • بازدید ماه : 54
  • بازدید سال : 626
  • بازدید کلی : 2,115
  • کدهای اختصاصی