چیزی نمی گفت وفقط به چشمهای دخترک زل زده بود دخترک پرسید "به چه خیره شده ای؟"جوابی ندادوبازهم به چشم های اوخیره ماند. دخترک کلافه شد"چرافقط به چشمهایم چشم دوخته ای مگرحرفهایم رانمی شنوی ؟"بازهم جوابی نشنید واوراخیره ترازقبل یافت .روزهاوشبها ازپی هم گذشت واین باردخترک بودکه به یک جفت چشم خیره مانده بود."به چه خیره مانده ای؟"جوابی ندادفقط اشک بودونگاه که سراسروجودش راتشکیل می داد.کلافه شد"گفتم به چه خیره مانده ای؟ چرافقط به چشم هایم چشم دوخته ای مگرحرفهایم رانمیشنوی؟ "جوابی نشنید واوراخیره ترازقبل یافت .پسرک طاقت نیاورد واین بارفریاد کشید:"درست است اینک تو خیره بمان ولی من می روم تاچشمهای دیگری راپیدا کنم چشم های من وتو حرف یکدیگررا دیر میفهمند."